نگاهی به شعر منظر حسيني
ارسالي شامل صباح ارسالي شامل صباح


غربت و دور نگهداشته شدن از خانه و خاک، برای مردمی که ريشه های فرهنگی خود را در کولباری ،مندرس يا نودوخته،ازکنجی به کناری درسرزمين های سرد ميکشانند، واژگانی هستند ديرآشنا وملموس. بيراه نخواهد بود اگرتک تک اين مهاجران ناخواسته برای اين تباربدوشی ها نقش و رسم منحصر بفردی داشته و هر کدام رنگ خاصی برای اين صليب کشی برگزيده باشند اما در اين ميان رنگی جدا از رنگ های ديگر، در عين ناماًنوسی عريانی خود، جلوه گری ميکند. رنگ سياه الفبای منظرحسينی انگاه که بر دل سپيد کاغذ نقش ميگيرد چيزی نيست جزء حکايت درختی کهنسال و پابرجا،ايستاده اما رو به دشتی خالي. رنگی صامت ولی پراز باور بودن و چشم براهی های بعيد. کهن درختی که انفجار سبز حقيقت فصول را به هماغوشی جشن سقوط ميخواند. از خدا و ترديد به او خروشيده،تهی ازانگيزهً هر گلايه اي، هجوم داس رستاخيزافسانه ای را برتن هستی و ما به سخره گرفته، خيس از باران واژه ها، وصييتی از تکرار مهتاب در دستان خواننده نهاده، با تاجی پرازمرواريدهای غلتان شده از سکوت بر بلندای برج الفبای خود آرام ميگيرد.

نخستين حسی که از مرور شعرهای درج شده ازمنظرحسينی دراخباربرخواننده ايراني وافغاني جريان پيدا می کند ،حس قرابتی بی واسطه ومصٌوراست. تکليف با او روشن و عاری از پيچ و خم های رايج درادبيات خارج از کشوربوده و به راحتی ميتوان زبان کوچه را ازميان الفبای اوشنيد. دو شعر\"آبي\" و\" من ازکجا به کجا رسيده ام\" نه تنها شناسنامه شاعرکه تبارنامه تک تک اين قوم ودري فارسی زبان به حج آمده است. در اولی با گسترده دلی روبرومان ميکند که ازهراس يا که شايدازشرم جفت شدن عاشقانه با تنهائي، ازان رو برميتابيم و پشت ديوار فراموشي، سر به گريبان های نخ نما شده از هجرت، تکامل با دهای عقيم را به ارزوی طوفانی برنخواسته کوک ميزنيم واو چه شکيبانه اندوه نبودمان را درآيينه مويه ميکند و درآخربا خروشی معصوم ياداورمان ميشود که گسترده است و آبی برای تک تک ما و تنهائی ماستمديده دوملت .
اما شعردوم حرفی ديگر است. هر قدرآبی گفتگوی شاعراست با ما، من از کجا به کجا رسيده ام تيرک خيمهً واگويه ای يکطرفه است استوار برتاريخ، ابديت افسانه ای يک مرزو بوم با آزاد انديشی موبدانی پرترديد از اتش وخدا. از نسل قبل خود با دستانی سبزازپاک کردن نشدن ها و نتوانستن ها برروی سکوی خانه های کودکی می گويد. به درد حکمرانی ابليسان شارع دود و غيرت های کور پرداخته وسپس از برای تکميل شناسنامهً خود و ما، فارغ از ضجه های فمينيستی يا ضد ان، معاملهً دو سر زيان روزگار سپری شده درناکجااباد را به رخ ميکشد و اين همه رسيدن ما از کجا به کجاست. شايد درنگاه اول جادوی کلمات باشد که ما را مبهوت می کند اما کلام و جان آن جای ديگری نهفته است، جائی پشت همين پرچين ها، ميان کوره راهی که به دريا و خواب گرم ماسه ای ما ميرسد، جائی که همه ميشناسيم اما به خيال سپارده ايم.
زاده شدن در بطن تپندهً شهری گسترده تا ري، تن وجان شوئی های پنهان درزير باران های موسمی شبه قارهً فرهنگ ها و سپس ماًوا گزيدن در جهانی بی پروا در شاهراه رايانه وتکنولوژی ، شولای قامت احساس اين برج نشين الفبا شده و توان چند گونه ديدن بدو بخشيده است. گاه چنان عاشقانه مينويسد که آدمی ميخواهد معشوق نايافتنی به خيال او را، حتی به عتاب، به آغوش کشيده و راز شب پره ها را از مژگان او بشنود و گاه ان چنان از تکرارمهتاب ،شهوت سرخ آتش، اندوه آرزوهای مه گرفته وبی ريشه گی کولی وش کوچ ميگويد که خواننده شوقی جز پاشيده شدن به گنگ با او را تصوير نمی کند. زمانی چون حکيمی نشسته بر گذر ترديد و باور ما را نويد فرمان يازدهم ميدهد وشب هنگامی پرازعطش لمس خواب در دستانش معبدی برايمان ميسازد محصورميان آفتابگردان های بالغ. اين چندگونه نويسي،اجتناب ازاندرز پراکنی و خراش گلوی لحظات خواننده از جاذبه های نرم ورخوت انگيز شاعربوده و دستمايه ای برای هرچه نزديکتر شدن به صحن اتشکدهً تصورات او فارغ از تشويش ندانستن انکه:


من کيستم؟
تو کجائي؟
تو کيستي؟
من کجايم؟
اين جا
تهي
آغاز می شود...


منظرحسينی با سه دفترشعر،\" رقص کولی وش واژه - تکرار- بيست و يک روز\" راهی را می رود که بسياری حتی از بهت فکرکردن به آن سر از ورطه اقتداگری صرف دراورده اند. ادغام هنرمندانه و لطيف تصويرگرائی سپهری از يک سو و زنانه گی ايستادهً ابدی فروغ بر تارک شعرنوين فارسی از سوی ديگر؛ شتاب منظرحسينی را در تقسيم انچه ميبيند پوشانده و چيزی از لذت تجربهً پيکربندی خاص شعرو واژه گزينی او کم نمی کند.
فراموش نکنيم که او دير آمده ولی درست از پشت پرچين احساسات ما می آيد و شايد وقت آن باشد که در نه به روی او بلکه به روی الفبای اوگشوده؛ بگذاريم انگونه که می خواهد دل تنهائی ما را پراز بلوغ سايه ها کند.


بنويسيد......
دستان تب زده ُميانه ترين خاورُ
هميشه رو به خدا باز است
و در تمام معبد ها
صدای جنايت و بوی تند مرگ می آيد.

بنويسيد:

نان
طعم گرسنگی می دهد
و در حجم هندسی دل ها
گاه
لکه های بی رنگ ايمان
جوانه می زند.

بنويسيد:

در دهان مادران،
هميشه
واژه های نا خوانا
گريه می کنند
و گردنبندی از جمله های مرده بر گردنشان
چهره مخوف و منفرد مرگ را
تار می کند.

بنويسيد:

از وزن سنگين بی ريشگي،
از بيست پاييز تبعيدي،
از مردمکان خيس شرق،
از تن زخمی زمين،
از هذيان هستي........
بنويسيد ! تا که گريه سر ندهم.............
October 15th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان